سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات زندگی من

 

 جای خالیت چه جوری پر کنم گل من چه جوری ؟؟؟

 

        پ ن : من و پارسا رو از هم جدا کردند ولی یاد اورا هرگز نمیتوانند از من بگیرند


نوشته شده در شنبه 90/5/8ساعت 2:33 عصر توسط پرنسس کوچولو نظرات ( ) |

اوایل دیماه بود که پرنسس کوچولو خیلی احساس تنهایی و دلتنگی میکرد ...

من پرنسس کوچولوی وبلاگ شما عاشق چت کردنم به خاطر همین تصمیم گرفتم یه سری به چت روم همیشگی * آرزو * بزنم، اونجا دوستان زیادی دارم ولی چون حس و حال چت کردن نداشتم و برای اذیت و شیطونی رفتم با اسم کاربری خودم نرفتم .... من ترجیح میدم هرگز جواب کاربرانی را که نمیشناسم ندم یه نیم ساعتی خلاصه دوستانم را سر کار گذاشتم ولی در طول این نیم ساعت یه کاربری بود که بدجوری پیله شده بود منم گفتم حالا که خودش میخواد بزار سربه سرش بزارم اسمش پارسا بود میخواست که با هم طرح دوستی ببندیم میگفت که تنهاست و میخواد با هم حرف بزنیم ، دردودل کنیم ، ...منم قبول کردم .

 پارسا: ببخشید قصد مزاحمت اصلا نداشتم میتونیم بیشتر با هم آشنا بشیم ؟

پرنسس کوچولو: خواهش میکنم، فکر نکنم مشکلی داشته باشه.

پارسا: چی شد بعد از نیم ساعت افتخار دادید؟

پرنسس کوچولو: ترسیدم این دو سه ساعتی که میخوام تو روم باشم دست از سرم بر ندارید!! راستی از چه چسبی استفاده میکنید؟

پارسا: اونقدر قوی هست که من و شما را واسه همیشه بهم بچسبونه شما نگرانه این موضوع نباشید.

پرنسس کوچولو: اونموقع این اعتماد به نفس بالا کار دسته شما نمیده؟

پارسا : پوزخند اسم قشنگتون نمیخواین به من بگید؟

پرنسس کوچولو: مگر مهمه؟!؟

پارسا: دوست ندارید نگید ، چند سالتونه پرنسس کوچولویه من؟

پرنسس کوچولو: پردیس ، 18.

پارسا: واقعا چه تفاهمی منم 18 سالمه خانمی اونقدرا هم کوچولو نیستیا!

پرنسس کوچولو: ولی من فکر میکنم اونقدرا هم بزرگ نباشیم !!!

پارسا: از کجایی؟

پرنسس کوچولو: از ..... ، شما؟

پارسا: از .. ، خیلی از هم دور هستیم آره؟

پرنسس کوچولو: یه 1200 کیلومتری فاصله داریم !!!

پارسا: مهمه؟

پرنسس کوچولو: تو دنیای مجازی نه فکر کنم تازه خوب هم باشه چشمک

...

پارسا: آخه من میخوام تلفنی حرف بزنیم

پرنسس کوچولو: آخه من نمیتونم

پارسا : این تل منه ................ زنگ بزن شمارت بیفته قول میدم فقط زمانهایی که خودت بگی زنگ بزنم

پرنسس کوچولو: نه من دیگه باید برم این جا میتونی پیدام کنی همیشه میام.بای.

پارسا : آخه من میخوام صدای پرنسسم بشنوم .

پرنسس کوچولو: آخه ...

(خلاصه راضی شدم )

پرنسس کوچولو: باشه فعلا بای.

پارسا:بای خوشحال شدم منتظرم.

DIS  ,   DIS  ,   DIS

رابطه من و پارسا با یه آشنایی غیره منتظره ای برام شروع شد هیچ وقت فکر نمیکردم به این راحتی با یکی آشنا بشم در عرض یک ساعت اونم تو دنیای مجازی بهش اعتماد کنم و شماره تلفنم بهش بدم ...

بعد از دو سه روز باهاش تماس تلفنی داشتم بیشتر با خصوصیات اخلاقی هم آشنا شدیم من دانشجوی رشته مهندسی صنایع هستم و پارسا به دلیل اینکه فقط پزشکی میخواست انتخاب رشته نکرده بود و داشت خودش برای کنکور 90 آماده میکرد. اولش وقتی فهمیدم کنکور داره یکم نسبت بهش سرد شدم راستش اصلا دوست نداشتم کسی را از هدف زندگیش دور کنم هر وقت سر این موضوع با پارسا بحث میکردم من متقاعد میکرد که من برای رسیدن به تو هست که میخوام پزشکی قبول بشم اگر تو نباشی هیچ چیزی را نمیخوام، بعد از یه مدت تونست من قانع کنه که با هم باشیم از اونروز به بعد بیشتر از طریق یاهو با هم در ارتباط بودیم

یه یک ماهی از دوستیم با پارسا میگذشت که داشتیم طبق معمول چت میکردیم پارسا از من خواست یکی از عکسام براش میل کنم منم این کار کردم اما تا پارسا عکس رو صفحه مانیتورش زوم میکنه خاله شادی که خونشون بودن میاد داخل اتاقش پارسا سریع میبندتش ولی ای دل غافل که خاله ی پارسا فهمیده بوده که عکس یه دختر بوده و پارسا داره چت میکنه، البته طبق گفته های پارسا با این خالش خیلی صمیمی هست با اینکه خالش ازدواج کرده و دو تا بچه داره ولی با پارسا خیلی راحت و پارسا همیشه حرفاش بهش میزنه ، خلاصه بعد از کلی نصیحت و اینکه هدفت پزشکی هست و باید درس بخونی وقتی رفتی دانشگاه دختر زیاده وقتم زیاده برای این کارا از زیر زبون آقا پارسای ما میکشه که آره من را خیلی دوست داره ( پارسا خداییش راست گفتی آخه همش یک ماه بودا اونم از طریق اینترنت و عکس !!! واسه خودمم هم جالبه هم عجیب ) من از پارسا قول گرفته بودم بهم وابسته نشیم ظاهرا قبول کرده بود ولی فقط لفظی ... خلاصه به گفته پارسا خاله شادی از من بدش نیومده بود ولی گفته بود الان باید درس بخونه ... منم با خاله موافقم پارسا به نفع دوتامونه !!

صبح روز 10 بهمن ماه بود که قرار بود ساعت 9 پارسا به خونمون زنگ بزنه و حرف بزنیم ولی شب قبلش من یادم رفت گوشیم کوک کنم که زنگ بخوره از شانس درخشان ما مادرم نرفت بیرون من با صدای تلفن از خواب پریدم اما دیر شده بود تا رفتم تو سالن گوشی تو دستان مادرم بود!!!پارسا که انتظار داشت خودم گوشی رو بردارم  گیج شده بود که چرا اینقدر سرد باهاش حرف میزنم آخه صدای من و مادرم از پشت تلفن شباهت زیادی داره !! روی خط باشید:

مامیم: بله بفرمایید

پارسا: سلام خوبید؟

مامیم: سلام بفرمایید

پارسا: اِاِاِ ... ببخشید  اِ اِ آقا سورنا هستند؟؟؟؟؟

مامیم: نه تشریف ندارند چرا با گوشیشون تماس نمیگیرید نیم ساعته پیش رفتن بیرون.

پارسا: بامزه خودتی پردیس؟

مامیم:که اینطور پس با پردیس کار دارید؟ آقا شما خجالت نمیکشید مزاحم میشید مگه خودتون خواهر ندارید دوست دارید یکی هم ....

مادرم خیلی عصبانی شده بود کلی به پارسا دعوا کرد منم تنها کاری که میکردم یه گوشه نشسته بودم اشک میریختم اصلا دوست نداشتم مادرم اون حرفا رو به پارسا بزنه

پارسا: ببینید خانم شما هر کی میخوایند باشید چه خواهرش چه مادرش من میخوام با خود پردیس حرف بزنم.

مامیم: خیلی پرو تشریف دارید پردیس با شما هیچ حرفی نداشته و نداره

پارسا: ولی من که با خانواده شما خیلی کار دارم ان شاالله با پدر و مادرم خدمت میرسیم که دهنمون شیرین کنیم

مادرم گوشی را یکدفعه قطع کرد و به من گفت تمامه آمارتم به پسره دادی ؟؟؟ منم گفتم نه اون چیزی از من نمیدونه چه طور مگه ؟؟؟ گفت حالا که فعلا خوب میدونست دایی سورنات اینجا بوده و ... من یه دایی دارم که اسمش سورنا هست که پارسا اصلا از وجودش خبر نداشت و شانسی اسم سورنا رو پرونده بوده که ...مادرم راضی نمیشد شانسی باشه ، تلفن برداشت و به پدرم تماس گرفت ازش خواست کد شهری که پارسا زنگ زده را پیدا کنند ببینن کدوم شهره ، وقتی پدرم تماس گرفت و گفت که ماله .... هست مادرم خیلی عصبی شده بود آخه من دانشگاهی قبول شده بودم که تا شهر پارسا اینا فقط 3 ساعت راه هست ولی تا شهر خودمون 16 ساعت !!!

به هر بدبختی که بود به پارسا خبر دادم که فعلا باهام تماس نگیره تا خودم خبرش کنم اونم قبول کرد  ولی گفت اگر خبری ازم نشه دوباره به پدرم زنگ میزنه و باهاشون صحبت میکنه من نمیخواستم با این کارش با پدر و مادرم بد بشه ...

یه ده روزی گذشت و من تونستم یه باره دیگه با پارسا حرف بزنم و متقاعدش کنم کاری نکنه گفتم تا چند روزه دیگه دارم میرم دانشگاه شاید یه سری بهش زدم اما نشد برم پیشش آخه پدرم باهام اومد یه دو روز اونجا موند تا تکلیف خوابگاه و ثبت نام من مشخص بشه بعد برگشت

بعد از 16 ساعت راهی که رسیدیم دانشگاه یه حس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم چون میتونستم خیلی راحت با پارسا حرف بزنم هم ناراحت بودم چون احساس میکردم این دانشگاه با محیطش حکم تبعیدگاهی را برای من داره من از شهری اومده بودم که دختر و پسرا مجاز بودن تا ساعت 2 نیمه شب بیرون باشن ولی حالا اینجا باید ساعت 9 شب تو خوابگاه حبس میشدم مث سلول میموند فقط خدا رو شکر اونجا تنها نبودم دوتا از دوستان صمیمیم هم با خودم قبول شده بودن سه تامون یه رشته ولی باز همون روز اول برامون قانون مقررات نظامی گذاشتن حالا خوبه دانشکده ی  افسری نیست ولی در کل یه جور حکومت نظامیه به طوری که هر جایه دانشگاه دوربین نصبه و حراست همه جا ایستاده با بیسیم فقط یه اسلحه کم دارن حتی تو شهرش !!!

من سعی کردم محیط خفه اونجا رو با عشقه پارسا برای خودم زیبا جلوه بدم من و پارسا هر روز صبح از ساعت 7 تا 9 یا بیشتر اگر من کلاس نداشتم با هم حرف میزدیم آخره شبا هم اس میدادیم...

روز سه شنبه 27 بهمن ماه بود که پارسا باهام تماس گرفت و گفت که با دو تا از دوستاش برنامه ریختن بیان اینجا که من ببینه من خیلی خوشحال شدم ولی بعد از قطع تماس پارسا یه شماره غریبه باهام تماس گرفت ، روی خط باشید:

غریبه: سلام

_سلام بفرمایید

غریبه: ببخشید مزاحمتون شدم راستش من دوست پارسا هستم باید باهاتون صحبت میکردم

_ خواهش میکنم بفرمایید گوش میکنم

غریبه: راستش من خیلی نگران پارسا هستم قراره فردا سر کلاس نیاد و بپیچونه بیاد پیش شما ولی پردیس خانم خودتون حساب کنید تقریبا یه 8 ساعتی تو راه هست برای رفت و برگشت و یه دو ساعتی هم اگر اونجا باشه 10 ساعت چه جوری بپیچونه تا یک بگه سر کلاس بوده بعدش چی ؟ براش خیلی بد میشه تازه از این حرفا بگذریم پارسا گواهینامه اش یک ساله هست اگر پلیس راه بهش گیر بده ماشین میخوابونند من هر چی باهاش حرف میزنم گوش نمیده بدجوری شما را دوست داره که تمامه خطرا رو داره به جون میخره اگر میشه باهاش حرف بزن منصرفش کن از اومدن

_راستش من خیلی ترسوندید و نگران کردید نمیدونم چی بگم خودتون حتما پارسا رو میشناسید یه تصمیمی بگیره دیگه عوضش نمیکنه ولی باشه من سعی خودم میکنم

غریبه: نگرانی من بیشتر به خاطره چیزه دیگه هست آخه پارسا عشقه سرعته ... لطفا نگید من باهاتون تماس گرفتم چاره ای نداشتم.

_ باشه مرسی خدانگهدارتون.

غریبه : ممنون خداحافظ.

من برخلاف میل قلبیم سعی کردم منصرفش کنم

پارسا: سلام عزیزم

_ سلام پارسا جونم

پارسا: وای نمیدونی نفسم چه قدر برای فردا خوشحالم

_ پارسا جونم حالا چه عجله ای هست یکدفعه ای بیای میخوای بزاریم برای بعدا من یکم راستش دلهره دارم میترسم اتفاقی بیفته

پارسا: چیه پرنسس کوچولویه من جا زده؟ مگه نمیگفتی دیگه طاقت دوریمو نداری خوب منم دارم میام که به این دوری خاتمه بدم عزیزه خوشگلم

_ چرا عزیزم ولی عشقم تو داری بازیه خطرناکی رو شروع میکنی میخوای به پدرت چی بگی کلاست چی میشه اگر فهمیدن؟؟؟؟

پارسا: عزیزه من یه بارگی بگو دوستم نداری و نمیخوای من و ببینی و نیام چرا بهونه الکی میاری من وقتی این تصمیم گرفتم پیش بینی همه ی اتفاقاتش و کردم همشونم به جون میگیرم تو نگران نباش

_من کی گفتم دوستت ندارم من فقط میگم منطقی باش نه اینکه از رو احساساتت تصمیم بگیری

پارسا: دسته گلت درد نکنه پردیس جون یعنی دیگه من عقل ندارم دیگه دیگه!!!

_ عزیزم من کی این حرف زدم من فقط میگم اگر خدایی نکرده زبونم لال اتفاقی مشکلی ...

پارسا: پردیس جونم کافیه زنگ زدم بهم انژی بدی نه اینکه فازه منفی پخش کنی

_ باشه هر جور خودت صلاح میدونی هر کاری فکر میکنی درسته انجام بده

پارسا: پردیس جونم

_جانم عزیزم؟

پارسا: تو دوست داری من بیام قلبت چی میگه عزیزم؟

_ راستش .... راستش بخوای ...

پارسا: جونه پارسا راستش بگو

_ ......... آره

پارسا: بقیه اش و بسپار دسته من منم میسپارم دسته خدا فعلا کاری نداری؟

_ مواظب خودت باش

پارسا : چشم خانمی من دوستت دارم تو هم مواظب باش فردا میبینمت خوشکلم بای.

_ مرسی بای.

          ***** ادامه دارد *****


نوشته شده در دوشنبه 89/12/23ساعت 6:54 عصر توسط پرنسس کوچولو نظرات ( ) |

 

 

روز تولد دوباره من

89/12/22

سلام بر اقیانوس چشمانت سلام بر غروب لبانت 

من عاشق خسته دریای نگاهت برای جا ماندگان اقیانوس قلبت

 قایقی کاغذی خواهم ساخت و در جویبارهای آتشین عشقت

به حرکت درش خواهم آورد و آنرا شتابان به قرارگاه عشقمان خواهم 

راند تا برایت حامل ندای قلبم باشد 

 دوستت دارم


نوشته شده در یکشنبه 89/12/22ساعت 5:47 عصر توسط پرنسس کوچولو نظرات ( ) |


Design By : Pichak

چت روم